چشمان من با خنده ي پروانه وا مي شد
در ذهن من يك عالمه افسانه جا مي شد
در گير يك احساس ِ سر درگم، كمي مبهم
وقتي كه اشك و خنده با هم جا به جا مي شد
من در عبور از كوچه هاي خاكي و خلوت
در خاطراتم دم به دم شوري به پا مي شد
پشت سكوت ساده اي از جنس تنهايي
دنيايم از بودن، نبودن ها، رها مي شد
بيراهه رفتم گاهي اما من نمي دانم،
آن راه طولاني چرا بي انتها مي شد
من در دهاتي ساده، لبريز از خدا بودم
هر چند شيطان گاه گاهي رنگ ما مي شد
حالا به شهري آمدم، يك شهر رويايي
شهري كه دنيايم براي او فدا مي شد
اينجا خدا در پشت ابر و دود پنهان است
در شهرتان، هر مهر با نفرت ادا مي شد
در هر تعامل بر سر يك اتفاق تلخ
پيوسته ذهنم غرق در چون و چرا مي شد
نه! من نفهميدم چرا يك مرد ثروتمند
با عشوه هاي دختري زيبا، گدا مي شد
يا قلب پاك و ساده ي لبريز ِ احساسات
مغلوب نيرنگ و شكوه واژه ها مي شد
نه! من نفهميدم كه در اين شهر بي آدم،
درد غريبي با چه دارويي دوا مي شد