معرفی وبلاگ
در تماشايي ترين اغراق خيال، تجسم آرامشي مبهم، مرا به مرور ياد تو وادار مي كند
صفحه ها
دسته
وبلاگ های تبیانی
رفقاي قديمي ثبت مطالب
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 236081
تعداد نوشته ها : 77
تعداد نظرات : 540
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
به نام خدا
اين شعر خيلي طولاني بود و من مجبور شدم قسمت كوتاهيشو براتون بذارم كه نميدونم تونسته منظور رو برسونه يا نه. يك سوم از شعر رو بصورت چكيده قرار دادم.
.............

چشمان من با خنده ي پروانه وا مي شد

در ذهن من يك عالمه افسانه جا مي شد

در گير يك احساس ِ سر درگم، كمي مبهم

وقتي كه اشك و خنده با هم جا به جا مي شد

من در عبور از كوچه هاي خاكي و خلوت

در خاطراتم دم به دم شوري به پا مي شد

پشت سكوت ساده اي از جنس تنهايي

دنيايم از بودن، نبودن ها، رها مي شد

بيراهه رفتم گاهي اما من نمي دانم،

آن راه طولاني چرا بي انتها مي شد

من در دهاتي ساده، لبريز از خدا بودم

هر چند شيطان گاه گاهي رنگ ما مي شد

حالا به شهري آمدم، يك شهر رويايي

شهري كه دنيايم براي او فدا مي شد

اينجا خدا در پشت ابر و دود پنهان است

در شهرتان، هر مهر با نفرت ادا مي شد

در هر تعامل بر سر يك اتفاق تلخ

پيوسته ذهنم غرق در چون و چرا مي شد

نه! من نفهميدم چرا يك مرد ثروتمند

با عشوه هاي دختري زيبا، گدا مي شد

يا قلب پاك و ساده ي لبريز ِ احساسات

مغلوب نيرنگ و شكوه واژه ها مي شد

نه! من نفهميدم كه در اين شهر بي آدم،

درد غريبي با چه دارويي دوا مي شد



... اسماعيل رضواني خو ...




X